به نام خدا
ای روزگار!
چیکار کردی با من،
تو جمع میشینم، تنهام! از جمع دور میشم، تنهام! میام، تنهام! میرم، تنهام! باخودمم، تنهام! با کسی هستم، تنهام!
این چه حسیه که همش من تنهام!!!!!
نمیدونم چطور حرفامو بگم! خلاصه میکنم؛ ولی، چون کسی متوجه نمیشه، دیگه نمیدونم چطور سفرهی دلم رو پهن کنم.
وقتی سفرهی دلم رو پهن میکنم، دیگه نمیدونم چطور جمع کنم. حتّی، گاهی اوقات احساس میکنم طرف مقابلم، ازم سیرشده! با دردام غریبه شده! حتّی، میشه به این فکر کنم که دردام براش تکراریه! امّا، وقتی خوب نگاه میکنم، هیچ کس درداش با اون یکی یکسان نیست! بعدش، این سوال برام پیش میاد که " پس چرا رفتارش..برخوردش، با درد دلم اینطوریه؟!".
سخته! واقعا سخته بخوای همدردی کنی در حالیکه خودت یه عالمه درد داری. وقتی خودت از دردات که میگی، کسی مثل خودت باهات رفتار نمیکنه. یه جاهایی به این نتیجه میرسم شاید یه زمانی، درحق کسی اینطور برخورد کردم که حالم اینقدر پریشونه!
احساس بیخود بودن من، نه مال کروناست، نه مال قرنطینه! من خیلی وقته که احساس میکنم تنهام. این تنهایی، هیچجوری خوب نمیشه! هرکاری هم که میکنم، اون رویِ من، قبول نمیکنه که بالآخره باید تا کی اینطور باشم!!!!
در نهایت، تو تنهاییهام، گاهی بیاختیار، دستامو به سمت آسمونا میبرم؛ منکه از زمین و آدماش، چیزی ندیدم؛ شاید تو آسمونا یکی دلش به حالم واقعا بسوزه و.. کمکم کنه!
فقط همین یه آرزو رو دارم....!
همهی ما تنهاییم...
همهی ما تنهاییم؛ چه وقتی در جمعیم یا چه تنها به سر میبریم. گذران زندگی، مارا وادار به نبودنها میکند. نبودنی که، من از آن میترسم و در عین حال، هر روز به آن محتاجم!
حال دگرگونی دارم؛ نه اشکی حال مرا خوب میکند و نه عشقی! عجیبترین انسان روی زمین، در این ثانیهها من هستم. دلیلی برای ادامهی دلتنگی نمیبینم ولی بازم، دلتنگم! دلتنگ که هستم و چرا؟!
احوال پریشانی دارم. مدام سر به زیر، قدم برمیدارم و یواشکی، قطرههای اشکم را مهمان کنج دلم، میکنم. اینقدر بیزار شدهام که، دستانم میلرزند به هنگامی که تورا میبینم، تورا حس میکنم، تورا نیاز دارم! به همین هنگامها سوگند که، نتیجهی امر معاش، جز بیزاری چیزی بیش نیست.
آری! خدایم را صدا میکنم. در این کنج تنهائی! من هنوز هم سایههایی از عشق میبینم. اما، ترسی دارم. ترسی که دلم را همانند قبری تو خالی و وحشتناک ترسیم کردهاست. تردید! به حالِ من میگویند. تردید از اینکه کلمات را چگونه در پس هم، میچینم؟! تردید از اینکه تمام سخنانم را در دل خشک کاغذ مینشانم بدون آنکه، منتظر جوابی از او باشم! تردید! حالِ بدیاست که کلمات را در گلویم، محبوس کرده و درپی فهمیدن و درک کردنش، آدمی را به چاه و چاله میاندازد. راه را اشتباه میروند آنان که میخواهند به درکی از من برسند. من کسی نیستم که راه آسانی برای ارتباط، پیوند وشاید برای ریشه دادن، داشته باشد.
مدام گریز ازشکستن بغض در کنارت! حالم خوب نیست. من شدهام خوبم هایی که از زبان ما نیست. از ذهن آشفتهی دیگریاست که فرمانی بر سکوت، است! در همین لحظات، شبنم آرزوهای محالم بر روی گونههای خیس از بارانم، نشسته! آرزوهایی که در کوچههای بنبست تنهاییام، پوچ شدند. آرزوهایی که پشت چشمکزدن دوران کودکیام به سادگیِ بازیِ زندگی، باختم.
اکنون، من ماندم و دل تنهایم! به کدامین سو فرارها مجاز است تا حداقلها را بشکنم و به نهایت تنهایی برسم؟! به کجا بروم تا شاید توشهی اندوهم را کسی خریدار باشد؟! به کدامین توبه گرفتارم که با انجامش، از بند گناه رهایی یابم؟! میدانم! پاسخی در نگاهت نیست. ای تو که دارندهی راز دلم هستی!!